من شبیه درخت بی بارم
مثل یک عمر بی ثمر ،خسته
میروم تا به ناکجا برسم
مثل ک باد ،دربدر،خسته
از هیاهوی قصه های زمین
چه شلوغ است ذهن بیمارم
از درون خودم چه بی خبرم
من که از عالمی خبر دارم
اصلا انگار تخته پاره ام و
روی دریای غم رها شده ام
میبرد هرطرف مرا موج و
زخمی خشم صخره ها شده ام . . .
مانده ام بین گیر ودار دلم
بین امواج تاب و تب تنها . . .
مثل آن عابری که جا مانده
زیر باران نیمه شب تنها . . .
از خودم . . .
- ۱ نظر
- ۲۹ تیر ۹۳ ، ۲۲:۱۴